دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند.مشکل اصلی تاریخ ما امیختگی مذهب و سیاست است. تمام کسانی که صادقانه حتی راه نجات را در حکومتی مذهبی یافتند یا ایدئولوزی برخاسته از مذهب را راهنمای عمل قرار دادند جز به کمک ارتجاع و تیره روزی مردم بر نخاستند. اینان در پایه ها از همان مردابی تغذیه میکردند و می کنند که ملایان حاکم میکنند. باید به مذهب به عنوان مسئله ای شخصی احترام گذاشت ولی باید سوداهای رنگین و مسموم برپائی حکومتی که مذهب ذر آن رسوخ داشته باشد را با تمام مدعیانش به زباله دان ریخت. برای درک این حقیقت باید تاریخ ایران و اسلام و بخصوص تشیع را شناخت.

دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

کلیات مجموعه شعر نیایش نهانی مرتَدان اسماعیل وفا یغمائی


,نیایش نهانی مُرتَدان
 اسماعیل وفا یغمائی
 
 دفتر هجدهم از دفترهای منتشر شده
(گزیده شعرها از ژوئن 2006 تا ژوئن 2007)
بها:15یورو

 فهرست شعرهای نیا یش نهانی مرتدان
بیاموز و بسوز و سفر کن....................................5
شعری برای مردگان فردا ....................................7
درستايش رسالت..............................................9
چرا پیامبران خاموشند......................................13
کتیبه ای بر دیوار تاریک ترین شب.......................15
عصر دندانهای سپید!!......................................18
در سوگ و سفر ولی الله فیض مهدوی...................21
ولی الله.......................................................22
زمزمه ای بر گور ساعدی..................................24
نومیدی همیشه هم بد نیست!...............................27
تا خورشید برآید، و ناقوسها................................30
بدرود دیکتاتور!..............................................32
سرودی برای رزمندگان......................................37
شهاب یا آتشفشان............................................40
مرگ صدام پادشاه بابیلون !................................41
خطابه خاکسپاری صدام، پادشاه بابیلون !.................43
چهار هزار چریک!(1)......................................46
چهار هزار چریک!(2)......................................47
نیایش نهانی مرتدان.........................................52
لذیذ تر از گوشت کتف آهوان...!...........................55
می خواهم انقلاب شوی ای سرزمین من..................58

معجزه و شعرهای عاشقانه!................................59
هفت شاه و هفتاد رئیس جمهور............................61
در بدرقه آبه پیر..............................................63
در سوگ پرویز یاحقی.......................................65
گو فراز اید بهاران...........................................67
هفت ساعت...................................................70
مرگ ماندانا...................................................71
ترانه ماندانا...................................................73
آینه ها..........................................................75
لالایی...........................................................78
چشم زیبای تو دیدم...........................................79
ساقی..........................................................79
کندوی عسل..................................................80


 بیاموز و بسوز و سفر کن

بياموز و
       بسوز و
              سفر كن!
رها كن شعر را
چون  شهابى از كمان آذرخش
در پرواز
   از فراز ديوارها
                  ودگم ها
و خروشانتر از ستاره اى گسسته زنجير.


بگذار خدايان اخم كنند
ديكتاتورها لب بگزند
بز دلان بترسند
و از تمام مناره ها و ناقوسها
سرود لعنت وتکفیر برخيزد
اما بكش
كمان رابكش
فراتر ازمرزهاى كفر و ايمان
وحريم خدا و شيطان
و چندان كه آرنج توسينه اى را لمس كرد
و دانستى كه در كنارمردم ايستاده اى
رهاكن!
رها كن خدنگ شعر  را
چون  شهابى از كمان آذرخش
درپرواز از فراز دیوارها و دگم ها
و كله هاى مهيب خدایان
و امواج گيسوان مهيب شان
چون جنگلى از ماران .


در دور دست
هنگام که بازوی تو با باد می وزد
وازکمان تو نشانی بر جای نیست
شعر تو بر صخره اى خواهد نشست
و كسى ان را خواهد خواند
کسی که می خواهد زندگی کند
کسی كه اندكى امید مى جويد
و بسيارى شجاعت....
اول ژوئیه 2006

شعری برای مردگان فردا

هر شب،
هر نیمه شب
وقتی که ماه« بغداد»بر می آید
و «دجله »می گذرد و نخلها می گریند
در زیر نور ماه
گور کنان، گورهای فردا را حفر می کنند
برای مردگان فردا.


هر شب
هر نیمه شب

وقتی که ماه «بغداد »بر می آید
و «دجله »می گذرد و نخلها می گریند
در زیر نور ماه
فروشندگان کفن، کفن های فردا را متر می کنند.
برای مردگان فردا.


هر شب
هر نیمه شب
وقتی که ماه «بغداد »بر می آید
و «دجله »می گذرد و نخلها می گریند
در زیر نور ماه
غسالان حنوط و کافور و سدر را آماده می کنند
برای مردگان فردا
و دریغا
دریغا! که مردگان فردا بناچار و به آرامی درخوابند
مردان،زنان
و کودکانی که هرگز مردان و زنان نخواهند شد
و دشنه های زنده ی دیکتاتورهای گذشته و حال
چون تیغه های مخالف و همکارقیچی
خونشان را خواهد ریخت،
به آرامی در خوابند مردگان فردا
با چهرهائی منقبض ونفسهائی آرام
شاید در نرمای رویائی
یا کشاکش کابوسی
آمیخته با بوی سدر و کافورو انفجاربمبها
و صدای خفه کلنگها و پاره شدن کفن ها.


هر شب

هر نیمه شب
وقتی که ماه بغداد بر می آید
و دجله می گذرد و نخلها می گریند
در آنسوی جهان
و در آسمان مهیب فراز آسمانخراشها وبرجها
و درآسمان تهی ازخدا ی فراز آسمانخراشها و برجها
با نوای ترومپتها و طبلها و شمارش سکه ها
جاکش ترین ستارگان جهان می رقصند.
                              سوم ژوئیه 2006

درستايش رسالت

حال كه ماه سبز دوپاره شده
و «بّراق »از معراج باز آمده
و«عصای موسی »به گل 
و «کشتی نوح »
             به ساحل نشسته است،
حال كه « مسیح» تمام مردگان را برانگيخته !
و شادى! و آزادى! به تساوى تقسيم شده
و «چهارده معصوم »پاک
                  كار را به پايان
و جهان را به سامان آورده اند! ،
حال که راهبران راهجویان را
مهربانانه به مقصد موعود رسانده اند
و دروغ و خشکسالی به پایان رسیده است،
حال كه هيچكس گرسنه نيست!
هيچكس خسته نيست! ،
حال كه هيچكس زندانى نيست!
هيچكس بر دار نيست!

هيچكس آواره نيست!
هيچكس نمى گريد!
و رودها لبالب آبهاى زلالند
و ابرها در انتظار فرمان بارش
وزمین آبستن گندم
و درختان، متواضع از سنگینی بارمیوه ها،
حال که میزها از «دستور روز »خالی است،
حال که شا خهای هولناک امپریالیزم و ارتجاع را
در موزه ها به تماشا نهاده اند،
حال که اندیشیدن مزاحم جنگیدن نیست
جنگیدن رقیب اندیشیدن
و مشروعیت پولاد
تقدس کاجها و سروها  و قلبها را اره نمی کند
حال که شِیر و آهو در کنار هم آب می نوشند
وروباه از زمره صادقان است،
رسول باش و نه امام!.


رسول باش ونه امام
كه امام ، تنها تعمير گر ديوارهاى عتيق فرو ريخته اى است
كه رسولان غبار شده، آن را خشت بر خشت نهاده اند
و رسول!
        فرو ريزنده
              حصارهاى
                    تاريك !
و رسول!
معمار جهانى تازه،
كه معماران كهن را به رسميت نمى شناسد،
ونقاشى چربد ست
كه نقشى نوين از خدائى تازه را

بر تاق آسمان وانديشه نقش مى كند،
و رسول
نوحىو ناخدائیست بى پروا
كه بر امواج عظيم  بادبان مى گشايد
تا از ديوار توقف و توفان بگذرد
تااقيانوسها ئى وافقهائى نورا كشف كند
و اگر نباشد بيافريند.


رسول باش و نه امام!
رسول باش ونه امام!
كه امام،
 تنها ،دژبان سختدل آئین و خدائى است سفت شده و كهن
كه رسولان پيشينش بركشيده اند
و تراشكار نگين عقيق عتيقى كه در زير آن زهر انباشته اند
و بر انگشتر اندیشه و باورهايش نشانده اند،
و رسول شكننده بتهاست
فرو كشنده خداى كهن
و بركشنده خدائى
 كه چشمی و نگاهى تازه
و درِیچه ای برای هوائی تازه.


رسول باش و نه امام!
رسول باش ونه امام!
بر دوشهاى خود بالى برویان
كه پرواز كوتاه تو و من
 در اين تيغستان مدور تکرار
و در اين آفاق بسته
پیر و خسته مان كرد و نمىدانى.

« ابراهیم»باش
كه بتها ی کهن کاهنان را فرو مى كشد
تا خورشیدی تازه بر فلک برویاند
«موسی »باش
كه خداى كهن را فرو مى كشد
و خداى نوِین را به پرواز در مى آورد،
و «محمد » باش كه «هبل» را فرو مى كشد
و «الله » را بر تاق جهان مى چسباند
 تا بر اين روال آنى  پديد آيد
كه «آزادی » را بر تاق جهان بنشاند
و خدایان را به سجده او بخواند.


رسول باش و نه امام!
كه امامت تخصِیص تمام قدرت است!
و رسالت تعميم آن
كه هر انسان مى تواند
بی لباده امامتی تاریک بر دوش،
و بی اعلام در گذرگاهها وخروش کرناها
خدائی باشد و خلیفه ای
ورسولى باشد
 و به رسالتى بر انگيخته شود و برانگیزاند.

***
 نگاه كن!
در زير ماه دوپاره سبز
امام را با  لباده ي سياهش
و ديوارهاِیش،
و رسول را با روشنائى هايش
و افقهاى بى مرزش

 و لبخندش.

شروع اوت  2002 پایان 26 ژوئیه 2006
 
چرا پیامبران خاموشند

این همه نزدیک و این همه دور!
موسی در «سینا»
مسیح بر «جلجتا»
و محمد در «حرا».


محیط برزمانها و مکانها!
اگر رعدی بگرید هر سه می شنوند!
اگربرقی بسوزد
هر سه می بینند!
واگر بر زمان بی زمان نامتناهی
[چنانکه شبانان بر گوسپندان]
دستی بسا یند
دستهاشان بر یکدیگر خواهد لغزید
دستهای سه شبان
 سه پیامبرو سه فنا ناپذیر!.


این همه نزدیک و این همه دور!
موسی در «سینا»
مسیح بر «جلجتا»
و محمد در «حرا»،

اما چرا وقتی بمب افکنها میگذرند
و ستارگان داوود
در دهان کودکان مسیحی منفجر میشوند
مسیح بر جلجتا سکوت می کند ؟.
چرا وقتی مرگ، بر فراز تپه ها با کلاه گاوچرانان
صفوف چند صد هزار نفری آوارگان را می نگرد
و با لذت
پاکتهای چیپس صهیونیستی اش را باز می کند
و با دندانهایش
دندانهای کودکان مسلمان را می جود و خرد می کند
ومی بلعد و فرو می دهد
و سیگار مارلبوروی آمریکائی اش را دود می کند
محمد در حرا همچنان در انتظار فرود فرشتگان است؟
و چرا موسی
 وقتی بمبها چشم زنان و کودکان یهودی را
بر شیشه اتوبوس  ذ وب میکنند
لوح «ده فرمان»را به کناری نمی گذارد
و روزنامه نمی خواند
و عصای خود را بر زمین نمی افکند.


ایکاش خدا هوائی بود
برای تنفس،
یا خورشیدی بود بی نام و مشترک
که پرتوهایش
رسولانش بودند
برای تابیدن به درون تاریکی ها
{آنجا که تیغه های قیچی صهیونیزم و ارتجاع
در حال جفتگیری هستند}
وبرای تابیدن بر جماد و نبات و انسان

وبر یهودیان
و مسیحیان
و مسلمانان.
****
این همه نزدیک و این همه دور
موسی در «سینا»
مسیح بر «جلجتا»
محمد در «حرا»
و مرگ بر فراز تپه ها
پاکتهای تازه چِیپس اش را باز می کند
و ما پاکتهای تازه آجیلمان را.......
26 ژوئیه 2006

کتیبه ای بر دیوار تاریک ترین شب

میروید ای رفتگان!ازیادها در بادها
یادهاتان نیز خواهد گشت پاک از یادها

اینک استاده میان موج خون ملتی
در حصار دیوبانان، همچنان شدادها-

کنده ها و نطع ها و دارهاتان گرم کار
تشنه ی گردن تبرهائی که از پولادها

برکشیده قلعه های جورتان سر تا به عرش
بر تر ازقصر ثمود وکاخهای عادها

خیسخورد خون خلق است این بنا  اما، اگر
افشرد بر سنگ ظلمت  پای در بنیادها

میوزد در هر گذرگاهی به اوج هر صلیب
 گیسوان خونچکان رادها، آزادها

گیسوان صدهزاران دخت و پور این وطن
کشتگان تیر در خردادها، مردادها

بشنوید! این غرش خونست اندر کام مرگ
همچو رودی در پی میعاد با میلادها

خون ماه و ماهتاب وخون بلبل خون گل
خون آب و آفتاب و سروها! شمشادها

خون آئین و مروت خون رحم وعاطفت
خون لبخند ومحبت، وای از بیدادها!

خون لیلی خون مجنون خون عشق و زندگی
خون بابک خون آرش، کاوه ها، فرهادها

چیستید ای مردگان گور زاد گور زی
در ره طراری خون برترین فصا دها

تا وزد گند شمایان بر حیات ملتی
اهرمن را با شما اهریمنان امدادها

بشنوید از من حکایت را که: بادی برگذشت
تا به دوران من و ما از زمان مادها

هرکجا او استخوانی یافت از فرعونها
یا که خونی خشک گشته در رگ جلادها


هرکجا او یافت رسمی از توحش یا که جست
 درشرارت، مکتبی دارای استعدادها

هرکجا او د ید تصویری پر از گرد و غبار
ازخدایان جهانٍ عصر استبدادها

برگرفت و کرد تخمیر و شما را خلق کرد
بعد از آن بنشاندتان بر مسند بیدادها

تا بماند در دل تاریخ تصویری تمام
مطلق جلادها!بیدادها! شیادها!

گوش دارید ای شریران! گر چه ساز شرق و غرب
تا خموش آرد به نای مردمان فریادها

مینوازد زیر  و بم سرمست سوگ مردمان
 نغمه ی بی وقفه ی شاد مبارکبادها

گوش دارید ای شریران گر چه در مدح شما
زن بمزدان ایستاده در صف قوادها

گوش دارید ای شریران گر چه شیطان را شما
بوده اید از روز اول برترین استادها

یک نفس خاموش این ملت نیامد، هر نفس
گر چه بر فرقش فرو بارید بس بیدادها

چیست در ژرف سکوت سرد این فریاد سرخ
همچنان موجی که دردریائی از فریادها


چون کلافی کهکشانی روشن از صد آذرخش
چون غریو تندری از نای مردمزادها

میروید ای رفتگان! در بادها از یادها
یادهاتان نیز خواهد گشت پاک از بادها
30اوت 2006  

عصر دندانهای سپید!!

عصر دندانهای سپید!
عصر بهترین دندانپزشکان!
عصرتبلیغ بهترین خمیر دندانها
عصروجدانهای تاریک ولک زده
و قلبهای روکش شده از چینی یا متال!
عصر پاکیزه ترین دهانهای گلگون خوشبو
وبویناک ترین بوسه ها وپوسیده ترین کلمات پوک!.


عصر سلامت!
عصر ویتامینها وگیاهخواری،
عصر نگرانی از سکته و سرطان
بی هیچ نگرانی از شیوع سکته روان ها!
و فلج عاطفه ها!
وافزایش کشنده ی چربی پیرامون رگهای احساس
رگهای دیدن
رگهای اندیشیدن و رگهای شناخت!
و اینکه در خیابانها،انبوه پیکرهای سالم
ارواح فلج شده خودرا
در چرخ دستی پیشاپیش خود حمل می کنند

و احساسات رنگباخته
با چوبهای زیر بغل حرکت می کنند.
عصرخشن ترین بمبها و کشتارها
و عصر نرمترین دستمال توالتها
که با آنها می توان عرق شرم را
از پیشانی بیشرمترین فرمانروایان
ولکه های چربی انسانی  را از لبهای سیاستمداران
در ضیافتهای سیاسی پاک کرد.


میخندند،
ومی خندیم بی هیچ شادمانی،
بی هیچ صمیمیتی با لبها و گونه هامان.
میخندیم
تنها برای آنکه سپیدی دندانهامان را به رخ بکشیم
و فراموش کنیم
که چیزی در حال پوسیدن است
و فراموش کنیم که کسی گرسنه است
که کسی خسته است
که کسی رنج می کشد
و کسی که شاید خود ما باشد دارد میمیرد،
چه غم انگیز است
در خویش خلاصه شدن
نه چون انسانی که خلاصه ی جهانی است
بل چون جزیره ای
یا ستاره ای درخلاء
بی هیچ اقیانوسی
یا کهکشانی در پیرامون.

*****

دریغا!
که زمین،دیگر، به تمامت  عریان و مکشوف است
نه چون معشوقی با پرتگاههائی از  برهنگی
و رازهایش
در زیردستها و چشمهای آنکه دوستش می دارد
ومیورزدش! وفرو میکشد و بر می آورد ش
چون خمیری عطرآگین
 تا نان عشق بر دیواره تنورشرم وشورو تمنا
نرم نرمک پخته آید،
بل چون جسدی هنوز نیمگرم
در زیر پرتوهای ساطور آسای ساتلیتهای کنج کاو جهانداران
بی هیچ رازی،
وای کاش
کسی ناقوسی را می نواخت
کسی بر طبلی می کوبید
یا در کرنائی می دمید
وخبر از پیدائی سیاره ای یا قاره ای اگرنه،
بشارت کشف جزیره ای را می داد
که بومیانش هنوز حیرت را می شناسند
که بومیانش هنوزخورشید و هوا و آب را می ستایند
و هر ماه در زیر بدر تمام،
و گرداگرد اجاقی که در آن خدا وانسان و طبیعت زبانه میکشند
دستادوش با آوازطبلی و قلبی همگانی می رقصند،
و قلبهاشان روشن از راستی وشادی
و روشن تر از دندانهای ماست!.
ای کاش این چنین بود
تا کشتی هامان را لبالب از شهد و شکوفه می کردیم
تا بادبان ها را بر میکشیدیم
و بادها را می گفتیم تا در بادبانها آواز بخوانند
و ما را به آن جزیره رسانند

تا بومیان ان جزیره را
نه به مدد صلیب و شمشیر
بل به مدد اشک وآغوش و گل
از جزیره کوچکشان به قاره های عظیم خود آوریم
تاقاره های عظیم ما
تا ابد مستعمره جزیره کوچک آنان باشند!
ای کاش.........
                            اول سپتامبر 2006

در سوگ ولی الله فیض مهدوی 

به سوگ مرگ تو ای شیر
ز خامشی تو ای شاهباز پهنه ی شبگیر
- در این کرانه ی بیداد -
مگر که باد بنالد
مگر که ابر بگرید
مگر که برق برخشد
مگر که رعد کشد از جگر به مرثیه فریاد،
مگربرآمده از سایه های بیشه ی مردم
مگر ز زنده ترین شاخ و برگ و ریشه ی مردم
ستاره های درخشان آتشین  به در آیند
و از گلوی تو فریادهای شعله ورت را
چو گله ای که بتازد به دامن فلقی سرخ
به چیرگی بسرایند،
به سوگ مرگ تو ای شیر
به خامشی تو ای روشن
ای ترانه ی تنها
به قلب تیره ی شبگیر....
6 سپتامبر 2006

ولی الله(در شهادت ولی الله فیض مهدوی)

از آغاز شب
در انتظار صبح اند
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
نه تنها مومنان
بل مرتدان و کافران!


از آغاز شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
که در تمام شهر
در پشت دریچه ها  به انتظار
 شمعها و چراغها سوخته اند
و بر فراز بامها مشعلها افروخته اند
و بالاتر از بامها
              ستاره ها.


از آغاز این شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
ای تنها ! ای غریب! ای شهید! ای مظلوم!
نگاه کن که مادران گیسو گشاده اند
و دختران گیسو بریده اند
و مومنان و مرتدان شهر سر بر شانه  و دستاغوش می گریند
و من که شرمناک نخستین مرثیه خویشم
نگاه می کنم

از پس پرده ی اشک،
منتظرانیم!بر بامها و شوارع
هم مسجد  تهی است و هم میکده
هم جامها شکسته و هم دلها
و اینک ساقی خراباتیان و ملامتیان است که به گیسوی غبار آلود
اشک از رخسارعابد سوگوار می زداید
و من اینچنین فارغ از فقیه
نهانجان دیار خویش را به تجربتی دیر سال  و زلال می شناسم
مسجدش را و میکده اش را
مزدکش را و حلاجش راو ترا نیز
حتی اگر کس اش اینچنین نشنا سد.


در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
مطهر و وضو ساخته
نه تنها صالحان و مومنان
بل مرتدان و کافران!.


در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
تا  ناقوسهای بیکرانش  را بنوازد
و موذنان دست بر بنا گوش نهند
و پرده های هوا به لرزه در آید
ونه تنها نام خدا
که در هوائی تازه
کلامی تازه

که نام ترا
         بشنویم
                نام ترا......
7سپتامبر2006

زمزمه ای بر گور ساعدی

نه با هفت سالگان
       و هفتصد سالگان
             یا هفتهزار سالگان، 
که با تمام زمان
           به خواب اندری
                    و همسفری!،
به خواب اندر
و همسفر با تمام هستی و نیستی،
بی هیچ اندوهی
یا آرزوئی
و آنهمه دغدغه و انتظار
در پشت پیشانی دردناک و چشمان نگرانت
وجدا ازجهان و آدمیانی!
که ابتذال وحقارتشان
و کوتاهی پیشانی ودرازای زبانهای فرسوده ی فرزانگانشان!
بیش از دشنه های زهرناک و درشت ستم
ترا می آزرد و می کشت،
و این چنین تا یاری مان کنی
و از بیشه زار نمناک خاکستر به آفتابمان کشانی
 بر هر سطر و هر صفحه
خود را کشتی و بر صلیب کشیدی

تا بدینجا که بر خاک افتادی و آرمیدی،
و دریغا
دریغا که دشمنانت
بیش از دوستانت مقام ترا می شناختند
که این چنین قاطع
کمر به زندان و زنجیر و قتل تو بر بستند!


مزار تو نیست اینجا
اینجا مزار تو نیست !
من این را نمی گویم
که زمین این را به من می گوید
زمین چرخان گمشده در میان کهکشانهای بی نام،
که در زیر این سنگ تاریک
با دسته گلهای غماورش
خاک در گوارشی بیست ساله
هم گوشت ترا مکیده
وهم استخوان ترا مزیده،
و باز نیافته است
نه لبخند ترا
نه آنچه را که از نگاه تو می تراوید
نه ابرهائی را که در جمجمه ات رویا می باریدند
ونه طنین کلام پارسی ترکفام ترا.


مزار تو نیست اینجا
اینجا مزار تو نیست
که در زیر این سنگ تاریک
با دسته گلهای غماورش
زمین، قلب سرد ترا باز یافت

اما نه ضربانهایش را،
دستهای ترا باز یافت
اما نه شعور زنده انگشتانت را،
هرسال در زیر باران پر ملال
به سنت و عادت باز می آئیم
وبر سنگ گور تو بیهوده خطابه می خوانیم
که در زیر این سنگ
و در حفره زیر آن
 تهی است این تابوت،
واین گور سرد
 تنها نشانگاه مردی مهربان و غمگین است
که می دانست دانستن
سفر به سرزمین ممنوع و ماجرای تنهائی ست
و نوشتن آنچه که دانسته ای
 به امضای حکمی منتهی خواهد شد
که نه تنها ابلیس
بل خدا و انسان به اتحاد!بر آن مهر نهاده اند
که نه تنها گاه آدمیان
نوکردن ایمان کهنه را
بل خدایان نیز
طلوع خدائی فرا سوی قد و قامت خود رابر نمی تابند
وتو
  سفر کردی و نوشتی و ...

****
به سنگ گور تو نمی نگرم
تا ترا باز جویم
به آسمان می نگرم که روشن است
و به مردمان،
آنانکه اندک اندک خطوط پیشانی شان

از ابروانشان
و از قرنهای غبار آلود فاصله می گیرد
آنانکه پس از این همه گفتار
اندکی سکوت می آموزند
تا ترا بیاموزند...
دوم آذر1385
بیستمین سالگرد درگذشت ساعدی
پرلاشز. پاریس

نومیدی همیشه هم بد نیست!

...و از آنجا که پروردگار آدمیان را امیدوار
وچشم انتظار
         ودر زیر بار
                 بردبار می خواهد
نومیدی را گناهی بزرگ می خواند،
و اما برغم این معیار!
نومیدی همیشه هم بد نیست زیرا:
وقتی دانستی که از این هیمه دودی
و ازآن دیگ، بخار و غلغل و سرودی بر نمیخیزد،
وقتی پس از سالیان سال ستایش تندر
دانستی که رعدی نمی گذرد
و کودکان سالخورده در کوچه بشکه می غلتانند،
وقتی دانستی آنچه می بینی
صفیر سرخ صاعقه
و درخش دیوانه آذرخشی مست نبوده است!
که بازی نورهاست بر آسمان
و در گرو پت پت پیزوری کارخانه برق پیر و از نفس افتاده
و پرطمطراق وپر ادعائی ست

که یادگار عصر حبقوق نبی است و عهد بوق،
وقتی دانستی هر صبح با پشتواره ای
لبالب یکروز از زندگی
 باید از پله های چوبی پائین آئی
و هر غروب با نانی و روزنامه ای
 در بهای یکروز زندگی،از پله ها فراروی
و پس از ماهی و سالی ویاسالیانی
تابوت کشان خاموش تاریکپوش بر در تقه زنند
تا پس از سالیان مکرر تکرار
برای آخرین بار
 زودتر امر خطیر جیش
 وکاردقیق تراشیدن ریش را به پایان آورده
ودر را قفل کرده
و کلید را به سرایداریکچشم  تحویل دهی،
وقتی این همه، و بسیار چون این همه را دانستی
می توانی پیش از این همه
خود را در جنگلی، بیضه وار بر درختی  بیاویزی!
یا از فراز پلی رفیع با سر به پرواز در آوری
یابر ریل قطاری دراز کشی
یا گلوله ای در مغز خود بنشانی
یا پنجره ها را بسته و شیر گاز را بگشائی
و یا... ،
اتفاقی نخواهد افتاد!
حفره ای ایجاد و یا پر نخواهد شد!
که جهان عظیم است وآدمیان بسیار
تنها،تو نخواهی بود
و زمین آنچنان که می چرخید خواهد چرخید اما،
میتوانی درست در برابر آخرین دیوار
ودر چشم اندازبرگها و اسکلتهای خشکیده خرد شده ی پشت سر
دری از درون خود به آنسوی دیوار بگشائی

ودر هنگام خم شدن برای محکم کردن بند کفشها
و تنظیم دوباره کمربند کهنه
وبستن دکمه های بالاپوش قدیمی ات، 
به وسعت عظیم امید
 وکوچکی کپکهای قهوه ای نومیدی بیاندیشی
 و بیاد آوری
و بیاد آورم،
و در هر کجای جهان اگر هنوز انگشتانمان
گرمای پوست تنمان را حس میکند
و به ما می گوید که زنده ایم به یاد آوریم:
 که هر نومیدی می تواند تجربه ای و معرفتی باشد
برای سفری و گذری دیگر
که زندگی جز سفری دیگر برای گذری دیگر
حتی در آخرین روز وآخرین سهم ما نیست،
و بیاد آوریم که هر نومیدی می تواند وداعی باشد
با فرسودگی و دروغ و فریب
با پوشالها و نقابها وجهل
با راههائی شایسته شتران و نه آدمیان
که نه ترکستانش و نه کعبه اش
شوری بر نمی انگیزد
وشادییی بر دل نمی ریزد
و بیاد آوریم که هر نومیدی می تواند بشارت نوامیدی باشد
امیدی نو، و راهی نو،  که در دو سوی آن
ما ومقصد
سوت زنان سرودی تازه را
 به سوی هم سفر می کنیم
و بیاد آوریم که جهان بی پایان
برای چرخش خود
 وسعتی فراتراز وزن و حجم خود از خود می طلبد،
وامید همان وسعتی است

که به قلبها و آرمانهای ما امکان می دهد
تا چون جهانی بی پایان سوسو زنان و زنده
 به چرخش در آیند...
20 نوامبر 2006

تا خورشید برآید، و ناقوسها...

با دشنه ی
        پولاد
           تاریکش
در قلبی تهی
        تهی از عشق
نومیدی می تواند

 مرا
    و ترا
       بکشد
{با دشنه ی پولاد تاریکش!}
در کوچه ی
       فرسوده ی
             خسته ی
                   خاکستر
و در آن بن بست
که خود آن را با فراموشی هایمان
{فراموشی این که:
 ما خود تکه ای از جهانیم و همگان
پاره ای از دیروز و امروز و فردا
و تکه ای از خورشید وخدا}
 خشت بر خشت نهاده ایم!.

بادشنه ی پولاد تاریکش
باتمام دشنه های پولاد تاریکش!
درتمام کوچه های
           تمام شهرهای
               تمام این سرزمین اما!
نومیدی نمی تواند،  تمام ملتی را بکشد
در نهایت
{درغماور ترین غروب غربت این رامی سرایم}
در نهایت
فرو میریزد بن بست ها را
چون تجسم و تجسد خدائی خشمگین بر خاک
{خدائی مسلح به خواست و آگاه به نیروی خویشتن
خدائی از مه و تردید رها شده و آماده برای
ویران کردن و آفریدن}
ودر نهایت:
در ضربان قلبی مشترک
در آنسوی دیوارهای ویران
جلادان به زانو در خواهند آمد
با دشنه های
     فرو ریخته ی
                غبار شده
در زیر جاروهای روشن خورشید،
گاهی فکر می کنم
تنها
    باید
زمین بچرخد و زمان بگذرد،
             تا خلق برآید
           تاخورشید برآید و ناقوسها....  
2 نوامبر 2006


بدرود دیکتاتور!(در مرگ پینوشه)

عشق را به بازی گرفتی
و آفتاب را
ابرها را به نمک آلودی
 آبها را به زهر،
و آینه ها را
به غباراستخوانهای زیباترین زنان،
چون تکه الماسی خونین
با شکوه!،
و درسرود سر نیزه ها و شنلهای سیاه
متولد شدی،
وچون تکه الماسی سیاه بر انگشتری متناقض شیلی
 در آوای ناقوسها وزمزمه مقدسین
 و تسلیت های طلا و تیغ به خاک میروی
بدرود دیکتاتور!.


تو شبان بودی!
تو شیلی را دوست داشتی!،
باور می کنم که تو شیلی را دوست داشتی
چون  دلارا ترین چراگاهی پرغوغا در روز 
وچون زیباترین اصطبلی خاموش در شب
 در امتداد وبر لبه اقیانوس،
وگواهی می دهم که تو مردم را دوست داشتی!
نه ایستاده و راست قامت،
بل چون گله هائی عریان از مرد وزن وکودک
با زنگوله هائی بر گردن

باباسنهائی مضحک و بر افراشته در آفتاب!
و در حال چرا، در صفوفی مواج و بع بع کنان
 که سگان آهنین تیز دندان تو آن را به پیش میرانند،
بدرود دیکتاتور!.


چون بودی تو
می خواستی تمام بودن، تو باشی!
می خواستی تمام هستی تو باشی!
{ در تو به سفر میروم دیکتاتور!
در طول تو و در عرض تو
در درازا و پهنا و ارتفاع و ضخامت زمان و روان }
تو می خواستی که:
تو باشی که هر سپیده دم بر بامها طلوع کنی
تو باشی که در بدر کامل ماه کامل شوی
تو باشی سوسوزنان بر فراز بامها
تو باشی موجهائی که بر سواحل شیلی تن می کوبند
تو باشی رودها و جویبارها
تو باشی صدای ناقوسها
تو باشی آوای پرندگان و سرود گیتارها
تو باشی تمام درفشها و پرچمها و پلاکاردها
تو باشی بر تمام سفره ها
بر تمام دیوارها
بر تمام لبها
در تمام شعرها
در تمام بسترها،
تو باشی تمام مردانی که می گایند*
تو باشی تمام زنانی که بار می گیرند
تو باشی تمام کودکانی که زاده می شوند
و اما توباشی تنها کسی که نمی میرد!

و دریغا که خلوت صادق آبریزگاه مجللت
وصدای شجاع گربه وار باد روده هایت
{ پیش از آنکه گلوله ای در مغزش بنشانی!! }
فنا پذیری ترا به تو یاد آور شد
که تو نیز مانند دیگران می تیزی!
و لاجرم میمیری!
پس بدرود دیکتاتور!!.


در سودای قدرت،
 تمام قدرت!
شلاق برخون و چشم مردمان کوفتی
بر بینائی و شنوائی و بویائی شیلی
بر چشائی و توان لمس وحس،
در سودای قدرت،
تمام قدرت!
خود را به تمام رنگها آراستی
وپر رنگ و پر رنگ تر شدی
تا دیگران کمرنگ و کمرنگ تر شوند
و پیرامون تو هیچ نماند جز تو وآنکه به فرمان توست!
می خواستی
تنها نام تو باشی و تنها تصویرتو!
تنها راه توباشی و تنها مقصد تو!
می خواستی
تمام ذهن ها و زبانها تکرار ذهن و زبان تو باشند
تمام نگاهها امتداد نگاه ترا دنبال کنند
تمام چشمها آنچه را تو می بینی ببینند
تمام گوشها آنچه را تو می شنوی بشنوند،
در سودای قدرت،
 تمام قدرت

مسلسل چیانت عروسکها و بستنی های کودکان را به رگبار بستند
بمب افکنهایت ساده ترین آرزوها را بمباران کردند
و بادبادکهای رقصان در آسمان را به زیر کشیدند
و در سودای جاودانگی
چون ستونی از خارا
تکیه زده بر پرچمها و ناقوسها
با پوتینهائی براق و سیاه
ایستاده بر تمام جنگلها و کوهها و رودهای شیلی
تکه ای از زمان را به پولاد و سنگ مذاب آلودی
تاحجاران و تراشکاران
نام و نقش ترا بر آن نقش زنند
و حجاران و تراشکاران
نام و نشان ترا بر آن نقش زدند
بدرود دیکتاتور!


در تمام خانه ها
در تمام شب
تصویر جلاد  در قابی از استخوانهای شهیدان بیدار بود!
تصویر جلاد  در قابی از استخوانهای شهیدان بیدار بود!
تصویر جلاد  در قابی از استخوانهای شهیدان بیدار بود!
اماچه آرام بود !
چه آرام وجدان سنگ آسای تو
در زیر صلیب مقدس،
و در پرتو شمع عطر آگینی که در خوابگاه تو می سوخت،
در اعماق سنگها و صخره های قلب تو
تمام شب کشتگان فریاد زدند
و سوگواران گریستند
و تو به آرامش در خواب بودی!،
نه سکوت گیتارها خواب ترا می آشفت

ونه گریه نوزادانی که با زنجیرزاده شدند،
با لبخندی آرام بر لب
ودر کنار شنل و شمشیر خود
بی هیچ ترد یدی به خود
می دانستی که فراتر از بلندی خود قد کشیده ای
وقویتر از انعکاس نام خود منعکس شده ای،
می دانستی که نه شاهان و نه روسای جمهور!
نه دیکتاتورها نه دمکراتها و نه لیبرالها
محکومت می کنند ولی محاکمه ات نخواهند کرد
و لبخند تمسخری خواهی بود آویخته بر ریش جهان! ،
می دانستی که پیش از تو
سالازار و پرون و فرانکو وآیه الله و....
در نهایتِ عمری دراز، با زمزمه های مقدس
وغرش طبلها و شیپورها به سفر رفتند
وجهل معصوم! و ظلم وقیح! و اجبار تلخ! هنوز آنقدر باقی است
که شمع مشترک ظالمان و مظلومان را بر گورهاشان بر افروزد!
و انقلابیون فاتح پیر را به دیدارآنان برد!
بدرود دیکتاتور.


نیروی مردم
دیکتاتوری را به زانو در آورد
و ترا نه!
تو زیستی تا پایان!
تا آخرین دانه خوشه انگور عمر
و با تابوتی مجلل به خاک میروی،
و ما به تلخی می آموزیم
و من در انتهای حقیقت
و از تمامی تاریخ آموخته ام که:
 دیکتاتورها اگر فراز آیند

اگر فراز آیند
طباخان چیره غذایشان را خواهند پخت
نعلبندان ماهر اسبشان را نعل خواهند کرد
خیاطان با تجربه شنلهاشان را خواهند دوخت
سربازان مومن از کاخهاشان نگهبانی خواهند کرد
شاعران انها را خواهند سرود و نوازندگان خواهند نواخت
توجیه کنندگان آنان را توجیه خواهند کرد
قاریان آنان را قرائت خواهند کرد
ولاجرم دوالپایان دوال برگردنها سفت کرده
مظلوم و مطمئن و با کامیونها ئی انباشته از امدادها و دلیلها
وبه مدد پرچمها و ناقوسها و کتابهای آسمانی
وجهل مظلوم وظلم تیز هوش
عمری دراز خواهند کرد
پس تمام شمعها را روشن کنیم
و تمام حقیقت رابدانیم،
بدرود دیکتاتور!
10 دسامبر 2006 میلادی

سرودى براى رزمندگان

به سرود شما گوش بسته است
آنكه سكوت كرده است
آنكه به سكوتش واداشته اند
آنكه خنجر بر ترانه اش نشانده اند
آنكه زهر بر زبانش پاشيده اند
آنكه دهان بند سكوت را
بر دهانش ميخ پرچ كرده اند.



به راستى قامت شما
به استوارى شما تكيه كرده
آنكه قامتش را در هم شكسته اند
آنكه را مجبور به خم شدن كرده اند
با كوهى زهر آگين از فقر و سوگ
بر ستون فقراتش.


بر شانه هاى نيرومند شما سر نهاده است
تا بگريد
آنكه خنده اش را  دزديده اند
آنكه نانش را ربوده اند
آنكه ناموسش را ربوده اند.


با چشمهاى شما افق را جستجو مى كند
با چشمهاى شما آينده را جستجو مى كند
آنكه جز افقهاى تاريك نديده است
آنكه  شمع وچراغش را كشته اند
آنكه ستاره هايش را كشته اند
آنكه فرزندانش را كشته اند
آنكه دستهايش را كشته اند.


بگذاريد هر چه مى خواهند بگويند
اما مباد آنكه
خورشيد برنيايد
وشاعران  سكوت كنند
وبدينسان
در هنگامه ي خور و خواب و خيانت و خنجر

تنها وجود شماست
تنها وجود شماست
 كه شب و انجماد را ناتمام مى گذارد،
و تنها،عدم شماست كه شب را كامل مى كند
و سلسله جبال هول آور يخ  را برمى افرازد
در تمامى اين ميهن.


رفيقان!
خورشيد نيز گاهى پنهان مى شود
در زير ابرهاى تاريك
و دريا گاهى پيش از توفان آرام است،
اما تا خورشيد هست
طلوع محتوم است
و تا دريا هست
توفان خواهد بود
واين را دشمن
              بهتر از من!
                     حس مى كند.


رفيقان!
گوش داريد و بايستيد
اگرچه به دور از دماوند
اما استوار چون دماوند.
تفنگى را كه دستهاى ملت در دستهايتان نهاد
بيگانه از دوشهاى شما برگرفت
و تفنگى را كه بيگانه از دوشهاى شما بر گرفت
دستهاى ملت در دستهايتان خواهد نهاد
و روزى با شما

تا خاكى را كه اشك و خونمان بر آن فرو ريخت
حس كنيم
با پاى برهنه بر آن رژه خواهيم رفت
همسرود با تمامى مردم.
22 دسامبر

شهاب يا آتشفشان

هزار سال؟
ده هزارسال؟
صدهزارسال؟
نه!،
چند صدهزار سال
دايناسورها حاكمان جهان بودند،
تيرانازاروس ركس ولى فقيه
كرگدن پشمدار رئيس جمهور
و ببرخنجر دندان
رياست شوراى نگهبان را بر عهده داشت
وبه فرجام شهابسنگى شعله ور
بر سرگذشت امپراطورى دندان و چنگال
 نقطه پايان گذاشت.


سلاطين وحشت و وحش!
امپراطوران چنگال و دندان!
در آرامش كامل ببلعيد و پروار شويد
شهابسنگى در كار نخواهد بود!
با اين همه شما
نه چند صدهزار سال

نه صدهزارسال
نه ده هزار سال و هزار سال
و نه صدسال و..
نخواهيد زيست
زيرا آتشى از زير نعلين هايتان زبانه خواهد كشيد
كه ريشهاى درازتان را به چنگ خواهد گرفت
وعمامه هايتان را دود خواهد كرد،
آتشى! كه خشم تمامى اين ملت است
آتشفشانى! كه سكوت را خواهد شكست
كه دستها را خواهد غراند
كه تفنگها را خواهد غراند
ودندانهايتان را فرو خواهد ريخت
و معده هاى پروارتان را
[لبريز تكه  پاره هاى اجساد مظلومان
و سكه هاى طلاى آلوده به خون و نجاست]
خواهد تركاند‍‍‍‍‍
و اسكلتهايتان را به موزه ها خواهد سپرد
احاطه شده
             در سكوت
بر  چمنى سياه از كژدمهاى خشكيده
وهمسايه
       با تيرانازاروس
                   كرگدن پشمدار!
                              و ببر خنجر دندان...
21 دسامبر

 مرگ صدام پادشاه بابیلون !

چون صخره ای سنگین

سنگین تر از خارا و فلز
به پرواز در میاید جانت
به پرواز در میایی
و «مردوک »می گذرد
 و «شمش» می دمد
 بر آبهای رودهای کهن
و کاخهای کهن و اسکلتهای زر اندود.


می ایستی در میان آسمان و زمین
زمان ایستاده است
زمان در تمامت خود ایستاده است!
زمان که جاری می پنداشتی اش
و همه چیز سپری شده است و تو نیز...    
به چرخش چشمی
                 و بی حسرتی!
جهان را می نگری
و کهن ترین سرزمین جهان ر
نخلها و رودها را
کشتگانت را
بندیان و زندانیانت را
آنچه را و آنکه را نواختی و ساختی و بر آوردی
و آنچه را و آنکه را فرو کوفتی و ویران کردی
آنچه را روا داشتی وآنچه را روا نداشتی.


به چرخش چشمی میبینی
آنهمه سرود و آنهمه تندیس
آنهمه رقص و شلیک و اشک و سکوت را
آنهمه دیوارها و شعارها را

و آنهمه رنگ را که می خشکند و فرو می ریزند...
درنگی ومحو میشوی و برجای می مانی!.
از پس تو بازهم
و تا چندی خواهندت سرود!
 چندی به نفرت و لعنت
وچندی به محبت!
که بی هیچ شک دستان تو به خون کسانی آغشته بود
واما دستان بیگانه ای که ترا کشت
                          به خون جهانی.....
30 دسامبر2006 میلادی
___________________________
مردوک: خدای بزرگ بابل قدیم
شمش: از خدایان بابل سمبل خورشید

خطابه خاکسپاری صدام، پادشاه بابیلون !

 در بازارها شیخان بر دف می کوبند! ،
بر مسند توخوکی خره کشان
بر گیسوان بریده«ایشتاروت»  و«تیامات» خفته است!
و گاو چران اجنبی وسگان بومی اش
 ملتی در اشک شسته شده را
 در خون می چرانند.


درمرگ تو
با آن دیهیم پولادگونت و آن مشت آهنینت!
چه سود از شادی!
با تمامی آن سوگ؟ 
که نه ترازوئی درکار بود و نه فرشته بسته چشمی

و قاضیا نی که در سپیده دم، بنام خلائق فرمان قتل ترا دادند
در تاریکی شب خسته ازگردن زدن مظلوم ترین مردمان
از کشتارگاهها ی ناشناس باز می آمدند.


به نهایت،
         شاید،
          «دجله» تر بشوید
                 و«فرات»تطهیرت کند!
به نهایت
       شاید
        غبارهای زمان
            و شنهای فراموشی!    
که با دیهیمی پولادین
           و مشتی آهنین
                       ودلی از خارا
اگر چه نه بر قلبها!
بر نخل و رود و کوهساروآدمیان
 وعلفزارها وگاو میشان وپرندگان فرمان راندی،
نخل و رود و کوهسار و آدمیان
و علفزارها وگاومیشان و پرندگانی که فراتر از هر شهریاری
شهریاران جاودانه ی زندگی و شعرند!
اما شعر باید شجاع و عادل باشد،
وچه سود از شادی
چه سود از شادی!
که با تمامی آن سوگها
و آن دیهیم پولادگون و مشت آهنین
نه با قضاوت آزادی
نه به داوری مردمان بر دار شدی
و نه به زخم شاخهای تیز و تاریک «نر گاو آسمانی» بابل

که «انکیدو» را به دیار مرگ کشاند
و «گیلگامش» را به سوگ نشاند،
بل ترارهزنان و گاو چرانان بر نطع کشاندند
راهزنانی که پیش از شکستن گردن تو
گردن عراق را شکستند
و بدینسان  دشنه ای  ازآهک و وهن را
برگرده ی عراق و عرب نشاندند .


ای کاش در مرگ تو دختران بابیلون
از باغهای سرزمین خود گل بر گیسو می آویختند
ای کاش طبالان بومی در مرگ توبه شادی بر طبلها می کوبیدند
و در سرناها و کرناها می دمیدند
و ظهور شهریاری!فرمانروائی عادل را نوید می دادند
اما دریغ که درکوچه های بغداد
اجساد تازه براسکلتهای شکسته فرو می افتد
اما دریغ که گلهای پلاستیکی را بر درب خانه ها می آویزند
ودر آسمان عراق نه بادکنکهای رنگین کودکان عراقی
که کاپوتهای بادکرده و آلوده سربازان فرا می روند.
****
در بازارها شیخان بر دف می کوبند!
بر مسند توخوکی خره کشان
بر گیسوی بریده «ایشتاروت» و« تیامات » خفته است!
و گاو چران اجنبی وسگان بومی اش
 ملتی در اشک شسته شده را
 در خون می چرانند.
31 دسامبر 2006 میلادی



____________________________________

* ایشتاروت و تیامات: نام دو تن از زن – خدایان کهن بابلی و سومری
*انکیدو و گیل گامش دو تن از شخصیتهای کهن ترین کتیبه های سومری و از پادشاهان اسطوره ای عراق کهن.
* نره گاو آسمانی: از شخصیتهای داستان گیلگامش

چهار هزار چریک!(1)

گوش کنید رفقا!
چهار هزار چریکند
در محاصره چهل هزار خنجر!.


نمی گویم
و نمی دانم
در این شب سفت شده
خورشیدها یند؟
یا ستاره ها؟
فانوسها یند؟
یا شمعهائی در گذرگاه توفان؟


نمی گویم
و نمی دانم
ققنوسند؟
یا سمندر؟
یا کرم شبتاب؟
که در این شب سفت شده
تنها یک نقطه را روشن می کند

اما میدانم
اما این را میدانم رفقا!
اگر خاموش شوند!
اگر خاموش شوند!
اگر خاموش شوند!
تنها ما می مانیم و ظلمت
و مشتی حرف
در این شب سفت شده
در این شب سفت شده
در این شب سفت شده.


گوش کنید رفقا!
پس از چهل سال!
چهار هزار چریک اند
در محاصره چهل هزار خنجر
گوش کنید رفقا!....
چهار اکتبر 2006 میلادی

چهار هزار چریک!(2)

میشود
تمام ابرها را جارو نکرد
و تمام اختلافات را نیز،
میشود اعلام کرد!
می شودرویاروی رسولان و کتابهای آسمانی ایستاد:
که نه ما گوسفندانیم و نه خدا شبان!
که خدا آفتابی است تابنده بر همگان!
یکسان

و بی هیچ نبی و ولی!
تا  بتابد و بنوازد
تا خود را در پرتوهای خویش در تمام جهان تماشا کند،
و می توانیم بگوئیم
چون نخستین انسان نخستین پیامبر بود!
ما نیز می توانیم رسول و خدابان خویش باشیم!.


می توان با رسا ترین فریاد
این همه ،
و فراتر از این همه را اعلام کرد
اگر بر خویشتن استوار ایستاده باشیم
اگر نگران تنهائی و انزوای خویش نباشیم
اگر انسانی باشیم بدان قواره که
جهان در او می زید و تنفس می کند
و خدا در اوچشم می گشا ید و پلک می زند،
اگر نگران نان و آب و آبرو
و سقف و بستروهمبستر خویش
و نکوهش و ستایش  آن و این
و اخم و لبخند این و آن نباشیم،
و اگر باور داشته باشیم
که دربرابر کوهستانهای اندیشه
عظیم ترین کوههای زمین جز تپه هائی کوتاه قامت نیستند
و ما نیز می توانیم بر این کوهستانها
چون رسولی یا پیامبری فرا رویم
و الواح زندگی خود را بر قله ها باز جوئیم.


می توان فرا رفت و فاصله گرفت!
می توات انکار کرد و عصیان کرد و سرپیچید!

می توان فراتر از آسمانهای مرسوم آسمانی وخدائی یافت
و فراتر از مناره ها وموذنان و اذانها اذانی دیگر سر کرد!
اما می توان با تمام ابرها واختلافها به یاد آورد
اینان!
اینان که با هستی شان همگونیم ویا نا همگونیم
اینان همانانند که نخستین ستاره ها را در شب ترکاندند
و کلام مقدس آزادی را بر پیشانی تاریک استبداد کوبیدند
و خونشان بر فلق فرو ریخت
تا سپیده بر آید.


می توان به یاد آورد
اینان همان سپیده معصوم آغازند
همان سپیده بکر نخستین
و تکه ای از نخستین سپیده دمی که بر فراز جهان بر آمد.
اینان همان سه تن اند و همان سی تن،
اینان همان حنیف اند وهمان سعید و بدیع
درصبح چهارم خرداد،
اینان همان قامت خرد شده و دوباره بهم آمده احمدند
ومعصومیت گل سرخ خون افشان .
اینان همانانند که پیکرهاشان نیرومند تر از شلاقهابود
که شهامتشان نیرومند تر از مرگ بود
و شرافتشان شرمگین اندوه ملتشان،
اینان همانانند که برخاستند
هنگامی که دیگران نشسته بودند
فریاد بر آوردند
هنگامی که دیگران خاموش بودند،
و مردند
تا دیگران بتوانند زندگی کنند،
برخیزیم و بشکافیم گورهایشان را!

برخیزید و بشکافیم گورهاشان را در سراسر این سر زمین
در اعماق گورهای گمنام
هنوز از زخمهاشان خون می ریزد
دهانهای خرد شده شان بوی سیا نور می دهد
کبودی شلاقها بر ساقهایشان پیداست
و مشتهاشان گره شده
و قامتهایشان استوار است.


بر خیزیم و بشکافیم گورها شان را.
و بر فراز هر گور و هر جسد
شجاعانه سرود بخوانیم
که می شود تمام ابرها را جارو نکرد
و تمام اختلافات را
اما بخوانیم که:
اینان همانانند که از عمق سر زمین ما روئیده اند
از درخت و سنگ و شعر
از خورشید و ابر و بارانهای سرزمین ما
ازکوهساران و رودها و جویبارهایش
از جنگلها و کشتزارهایش
از غوغای شهرها و بازارهایش.
اینان همانانند
که از عمق سرزمین ما روئیده اند
ازتمامت تاریکی ها و روشنائی هایش
از استخوانها و گیسوان
و آرزوهای خاک شده پدران و مادران و نیاکان ما
از گنبدها و سقاخانه ها و بازارچه ها
از ضرب مرشد و زنگ زورخانه ها
از لهجه ها و بوی چادرها
اززرفترین ژرفاژرف این سرزمین

ازهستی و نیستی اش
از ناتوانیها و توانائی هایش
فشرده شده و تقطیر شده
و بخوانیم و پیش آز اواز برکشیدن بدانیم که:
اینان اصا لت این سرزمین اند
اینان!
این رزم آوران!
و روبروی دشمنان و خائنان
بخوانیم که:
اینان همانانند که چهل سال جنگیده اند،
اینان همانانند که با نامشان
بازوان ما به بالهامان بدل شد
و به پرواز در آمدیم
تا افقهائی دیگر را باز بینیم و باز جوئیم،
و اینان همانانند
که بر فراز بسترهای خفتگان وخستگان راهها
با اینهمه زنجیر بر بالهایشان
با این همه زنجیر بر بالهایشان
با این همه زنجیر بر بالهایشان
هنوز در پروازند و سرود می خوانند
هنوز در پروازند وسرود می خوانند
هنوز در پروازند وسرود می خوانند
به سوی سپیده و صبح.


گوش کنید رفقا!
تنهاعکسهاشان را در قابها گرامی مداریم
تنهاترانه هاشان را بر سر میز صبحانه نشنویم!
تنها از خاطراتمان با آنها مگوئیم
واختلافاتمان را فراموش نکنیم

وتمام ابرها را جارو نکنیم اما،
گوش کنید رفقا
پس از چهل سال!
چهار هزار چریک اند
در محاصره چهل هزار خنجر
گوش کنید رفقا......
ششم اکتبر 2006


نیایش نهانی مرتدان

بتاب ای خداوند!
عریان  بر جهان
تاجهان
   بر تو بتابد
            عریان.


بتاب ای خداوند!
بتاب بر رسولان
         و کتابهای کهن
وآنانکه خود را رسولان تو می دانند!
بتاب بر ناقوسها و مناره ها و کرناها
بتاب بر دستارها و جامه های رسولا نت
بتاب براعماق دهلیزها و واژه های شعله ور
بتاب برخاکسترها و الماسها
بتاب بر دروغ و حقیقت
بتاب بر قلبهای ما
بر قلبهای تمام ما و نه برگزیدگان!

بتاب تا بر تو بتابند
و حقیقت را بی هیچ حائل نظاره کنیم
بی هیچ حائل حتی حائل  برگزیدگان
ونظاره کنیم
 یکسانی ونا یکسانی تابش را
نور را در برابر نور
و یا....
که آنانکه
بی نهایت ترا در نهایت خود محصور کردند
زمان را کشتند
       خود را یافتند
              ترا گم کردند
                     و ما را گمراه
و آنانکه
نهایت خود را دربی نهایت تو محصور کردند
زمان را باز آفریدند
         خود را گم کردند
                      ترا یافتند
                          و ما را در راه.


بتاب ای خداوند!
بتاب تا همه چیز با تو بتابد
در تو بتابد
وتاریکی کلمات محو شود
و رسولان خاموش شوند
و صدای تو را بشنویم
و چشمان ما باز گردد
و کتاب جهان گشوده شود
و آدمیان نه کتابهای کهن
 که کوهها را تلاوت کنند
          ودشتها و دریاها را
               وستارگان و صحراها را 
و زمین وزمان را
           و آسمانها را
                و کهکشانها را.


بتا ب ای خداوند!
بتاب که از این همه نهایت و نقمت
خسته ایم
         ودلخسته
                 و شکسته
بتاب تا جهان  وبی نهایت کتاب تو
ونو شدن در پی نو شدن پیامبر تو باشد
بتاب تا وجود را تلاوت کنیم
بتاب
    تا ترا
         تلاوت کنیم!
تا یکدیگر را تلاوت کنیم
ویگانه شویم


بتاب ای خداوند بر چار سوی جهان
 بتاب
  و بنگر!
که تشنگانند مردمانت!
پس در کوزه هاشان چشمه ساری بجوشان
که گرسنگانند مردمانت
پس در سفره هاشان گندمزاری برویان

که عریانان اند مردمانت به جسم
و فرو پیچیدگان و فرو پوشیدگانند در جان،
پس بپوشان و عریانشان کن
که سوگوارانند مردمانت
پس سورشان باش ولبخندی بر لبهاشان برقصان
که تنهایانند مردمانت
پس بتاب ای خداوند
تا بتابیم و تنها نباشیم
بتاب
     ای خداوند.......
9 اکتبر 2006

لذیذ تر از گوشت کتف آهوان...!

نه آهوان بر مرغزاران چریده
نه تذروهای بر دامنه ها پریده
نه بره گان شیر مست جوان بر سیخ کشیده،
نه کبکان کوهساران تندر وخورشید
نه مرغابیان تالاب های ماه وسایه
و نه جوجه گکان دست پرورد،
که بر خوان خائنان آستانبوسان فقیهان
گواراترین، کباب چریک است! که:
دندانهاشان را میرخشاند!
آب بزاق از پوزه هاشان می چکاند!
گلوگاهشان ر ابه کشش می کشاند!
ومعده هاشان را به گوارش می رقصاند !.


لذیذ تر از گوشت کتف آهوان است!

گوشت
     کتف
        چریک
             خسته و مجروح!،
[کتفی که بند کولبار سنگین، و تفنگ
چهل سال آن رافرسوده است،]
ولطیف تر ازگرده ی کبکان کوهی ست در ذائقه ی خائنان
پشتهای خونین از شلاقهای شاه و شیخ،
وعضلات ساقهای هزاران فرسنگ
هزاران فرسنگ! در راهها ی رنج درنگ نکرده،
و بدین طعم است برآتش شعله ور بارگاه فقیه
و در زیر دندانهای خائنان!
پاهای فرسوده در پوتین ها
و دستهائی که قبضه تفنگها را فشرد ند
تا گلوی مردم فشرده نشود
تا گلوی میهن فشرده نشود
تاگلوی آزادی فشرده نشود.


رفیقان!
سخن ازتفاوت رنگها وآهنگها نیست!
سخن از طول راه نیست!
سخن از چند و چون مقصد نیست
سخن ازخستگان وماندگان
و به راهی دیگر رفتگان نیست
[و حاشا و دریغا!
اگرخطا کنیم واین همه را به توجیه و بلاهتی دلکش
با خائنان بر خوان فقیهان نشستگان در هم آمیزیم]
سخن ازسهو و خطا نیست!
سخن از اشتباه نیست،

که گورستانهای جهان
لبریز کسانی است که دیگر اشتباه نمی کنند
ودیگر نیازی به پوزش خواستن ندارند
زیرا سالها و قرنهاست که مرده اند! ،
ومن اعتراف می کنم که خطا می کنم
زیرا که زنده ام! ،
و از خطای خود پوزش می طلبم
زیرا که زنده ام! ،
و خطای خود را تصحیح می کنم و فرا می روم
زیرا که نمی خواهم که بمیرم،
سخن از این همه نیست!
که از این همه و فراتر از این همه،
می توان در آنسوی مرزهای بیمار و بیرنگ اطلاق
وسعت یافت و رفیع شد،
می توان در پرتو آتش دردی مشترک
از آرمان و انسان و یزدان به تفاوت و تخالف
سخنها گفت
و چون سپیده دم فراز آید
یکدیگر را چون برادری یا رفیقی در آغوش کشید
و نگران بازگشت یکدیگر!
با سلاحی یا سرودی
به میدان دشمنی مشترک شتافت
که خدا و انسان و طبیعت را در سرزمین ما
به عفونت و چرک در نشانده است! ،
سخن از اینها نیست
که سخن از خائنانی است
و سخن از نظاره خائنانی است که در دهانشان
لذیذ تر از
گوشت کتف آهوان است
گوشت

      کتف
        چریک
              مجروح....

هفده اکتبر 2006

می خواهم انقلاب شوی ای سرزمین من

می خواهم انقلاب شوی ای سر زمین من
می خواهم دوباره
آواز خیابانها ورقص رهگذران وارتعاش پلها را
می خواهم دوباره
برخاستن ملتی رابرای ملتی
خروشیدن ملتی را برای ملتی
جنگیدن ملتی را برای ملتی
نو شدن وزیباشدن ملتی کهن ریشه را
که زشتیها وکهنگی ها رابه زانو در می آورد
واعجازخلقی را که خدای خود می شود
تا برزمین خود آفتاب و آسمان خود را بنا کند
می خواهم انقلاب شوی ای سرزمین من
حتی اگردر نخستین روزآزادی
جسدی بیجان باشم در میان کشتگان بی نام
یا سنگ گور من
نخستین سنگی باشد
که برای بنای نخستین خانه محرومان
از جا کنده می شود.
30اکتبر2006



معجزه و شعرهای عاشقانه!

من به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند! اما میدانم:
وقتی که تمام زندانهایتان را پر کردید
وقتی که در هر چهارراه دارها در زیربار جسدها خم شدند
وقتی که بیش از آنقدر که باید بکشید کشتید!
وقتی که تمام دستبندها بر دستها
تمام پابندها بر پاها
و تمام دهن بندهایتان بر دهنها سفت شدند
وقتی هر کوچه تنفروشی آشنا داشته باشد
و در هر خانه کسی خود را کشته باشد
وقتی امید نومید شد!و گرسنگی گرسنه!
وقتی که خائنان تمام خیانتها
ومزدوران تمام مزدوریهایشان را انجام دادند
وبا نشانهای افتخار بر سینه !به سن بازنشستگی رسیدند
وقتی که تروریسم پوست آزادیخواهان را از کاه انباشت
و آذین سالنهای مجلل کاخهای خود کرد
و قتی که بزک حماقت در آینه ها و باورها کامل شد
و ابلهان از بلاهت خود خسته شدند
و خداوند پالان مجلل مذهب را از پشت خود به زمین انداخت
و نفسی به آزادی بر آورد
و ما موفق شدیم که شجاع باشیم و احمق نباشیم
وپس از قرنها
نه هر گند وگه  منبت کاری شده و توجیه شده وارائه شده
بلکه خدا را با تمام وسعت و زیبائی اش ستایش کنیم!
وقتی که تمام زد و بندها انجام گرفت

وقتی که تمام شاهان و شیخان
 و روسای جمهورمشروع و معروف
بر فرازجسد آخرین نوزاد مرده سرزمین ما
به سلامتی بیضه های یکدیگر
ودر جمجمه های شهیدان مردم جام بر جام کوفتند!
وقتی شب به نهایت  سفتی خود رسید
وقتی ستارگان تمام جارو شدند
وماه بر سینه آسمان میخ پرچ شد
و نگاهبانان
بر فراز برجهای کاخها و زندانها و گورستانها
شیپور آرامش را نواختند و چشمهایتان را بر هم نهادید!
در آن هنگام است
که در باغها
شیره درختان از ساقه ها خود را بالاخواهند کشید
پرنده ای خواهد خواند
و سرودی همگانی به اجباری بی شکست
این سرزمین را توفان خواهد کرد
وبی هیچ معجزه ای!بی هیچ معجزه ای،
وقتی استخوانهاتان شعله می کشد و می سوزد
آتش انقلاب را خواهید چشید
و خواهید دانست
شعرهای عاشقانه از بین نمی روند
تنها دگرگون می شوند!
حرفی به پولاد!
کلمه ای به آتش!
وکلامی به رگبارسلاح مردی یا زنی که
درب اتاق خوابتان را باز می کند
و اگر چه برای شما دیگر شنیدن آن دیر است
اعلام می کند
انقلاب شده است! ،

در گوشه این خیابان دور دست شب زده
من خسته و شکسته به معجزه باور ندارم
ومی دانم که شعرهای عاشقانه از بین نمیروند!
ومیدانم که ظاهرا معجزه و شعر عاشقانه بی ارتباطند!  اما...
31 اکتبر6 200


هفت شاه وهفتاد رئیس جمهور!

هفت شاه!
هفتاد رئیس جمهور!!
وهفتصد وزیر! !!!
اخمهایشان را د رهم کشیدند!
وراسیسم را محکوم کردند


هفتهزار تلویزیون!
هفتصدهزار رادیو!!
و هفت میلیون روزنامه!!!
گفتند و نوشتند و نشان دادند
و در مقابل یک دشنام! ساده موضع گرفتند!
و می گویند و می نویسند و نشان می دهند
وازشرافت هنرمند زیبای هندی دفاع می کنند!
اما خاموشند
خاموشتر از خاموشی
یا تنها زمزمه گر
که در زیر ضربه خونین بمبها و پوتینها
کودکان و زنان و مردان عراقی
هر روز صد نفر

ترکیده اند  در سال گذشته چون بادکنک
و می ترکند  در سال آینده چون بادکنک
اما خاموشند
و یا تنها زمزمه گر
هفت شاه!
هفتادرئیس جمهور!!
و هفتصد وزیر!!
هفتهزار تلویزیون!
هفتصد هزار رادیو!!
و هفت میلیون روزنامه!!!
***
در جهانی که برای شفای کرگدن بیمار باغ وحش استکهلم
صندوق تعاونی می گذارند
و در کلیساها شمع روشن می کنند
اما گرسنگان افریقائی
به دور از نگاه انسان و خدا
 تاپاله شتر می خورند
و در جهانی که برای قتل یک خرس در کوههای آلپ
و یتیم شدن بچه خرسها!
ده هزار نفر تظاهرات می کنند
اما برای کشتار دهها هزار نفری رواندا
ونابودی هزاران کودک
 خیابانها خاموش می ماند
شاید
     باید
در مقابل آینه ای بایستیم
واز درازای گوشهایمان مطمئن شویم!
شاید
   باید
خط کش کوچکی برداریم

وفارغ از این همه سطح سرگیجه آور بی پایان!!
عمق اندک خود را اندازه بگیریم
وشاید
     باید
چشمایمان را ببندیم
وتنها ببوئیم
رادیوها
     تلویزیون ها
           و روزنامه ها را
وبوی لجن را
     و بوی خون را  
              و بوی فریب را
                          و بوی.....
19 ژانویه 2007

در بدرقه ابه پیر

چراغی در خم کوچه ی تاریک
واجاقی درگذرگاه زمستان و فقر 
چراغی که پرتوهایش اعتما د
اجاقی که گرمای قلبی انسانی را می پراکند
وتک ستاره ای در هفت آسمان
برای بینوایان
که اگر چه خاموش شد
خاطره اش گرانبها ترین گنج زمین است.


چه بسیار می آیند و میروند

می آئیم و میرویم!
بی آنکه شایسته درنگی در برابر خویش باشیم
شایسته درنگی و در جستجوی معنائی
و بی آنکه شایسته آن باشیم
تا تنها یکبار به احترام زیبائی دل خویش
کلاه از سر برداریم!
و تو آنی که می توان در برابرتو بارها درنگ کرد
و در تماشای زیبائی محبت کلاه از سر برداشت.


از مذهب روئیدی
فراتر از مذهب!
تا مسیح در اشکهای خویش ترا بشوید
مسلمانان به زمزم
و هندوان در گنگ.


مرگ اگر چه دیر
شتابزده ترا در آغوش کشید
ومجال نداد
تا در آخرین دم
کلاه و ردا و عصای فرسوده خود را
به فقیران بخشی
وبی هیچ ثروتی
در آغوش جهان پنهان شوی.


چه سرد وتاریکند بر تابوت تو
گلها وصلیبها و نشانهای افتخار
و چه گرم و روشن!

قطره اشکی
که از پلکهای تنها ترین کودک زمین
هنوز
    برپلکهای تو میدرخشد.
22 ژانو یه2006


در سوگ پرویز یاحقی

ترا به خاک میسپارند
ومجال ان نیست تا بر مزار توکلاه ازسر برگیریم
وبه نوای تمام ویلنهای جهان
که در سوگ انگشتان خاموش تو می گریند
گوش سپاریم.


ترا به خاک می سپارند!
ترا که نه،
تن ات را به خاک میسپارند
تنی که سازت را به آواز می آورد،
و جانت در پرواز است
جانی که تنت را به طرب می آورد
تا سازت را به ترنم آوری
و جانهای ما را که با صدای ساز تو
درتن های خسته امان
 شوری هنوز ممنوع را تجربه می کردند.


در پرواز بودی

ودر پروازی
در تاریکی ها و روشنائی های این میهن
در خاک و ستاره هایش
در دهلیزها و رازهایش
ودر میکده و مسجدش
که آنچنان به لطافت
خشک سیمی و خشک چوبی را
 جان  می بخشیدی
که به جادوی آن هیچ دری بسته نمی توانست ماند
و هیچ ممنوعیتی را یارای پایداری نبود
و اینچنین ساز تو
{شاید بی آنکه چندان خود بدین اندیشیده باشی!}
در میهنی که هنوز به حکم آسمان
فرزندان خاک را بر نطع می نشانند
{و هنوز گاه فرزانگانش
درمان درد و گشودن قفل را
نه در کلید ها که در جام چل کلید می جویند
و باور ندارند که در هر سپیده دم خداوند
در تمامیت جهان خود را نیز
به طلوعی تازه می زایاند}
فاصله میان آدمی و بوزینه را افزود
به یاری انسانیت تراش ناخورده و خام آمد
تا به سهم خود پرداخته و پخته اش کند
و زیبائی ظرافت وکرامت آدمی را
نه در آینه ها یا اوراق عتیق!
که در نغمه ها و نواها به تماشای جانها آورد.


در این سرزمین
و در این جهان

مرگ چندان چیز تازه ای نیست!
و دیریست که در برابر آن
کسی درنگ نمیکند و نمی اندیشد
در برابر مرگ سنگین تو
در برابر سکوت انگشتان
و درنگ ساز تو اما
 درنگ می کنیم و می اندیشیم
و از تمام دور دستانی که در آن پراکنده ایم
 به احترام  آنچه که در فضا و خاک این سرزمین پراکندی
کلاه از سر بر می گیریم
و به نوای سوگوار تمام ویلنهای جهان
گوش می سپاریم.
چهارم فوریه  2007 میلادی

گو فراز آید بهاران

نوبهار آمد!
گل به بار آمد!
باز می گویند چون سال گذشته
بلبل عاشق زرنگ و بوی گلها بیقرار آمد!.
در بهاری نو
می توان چون کودکان
با سکه ای شادی نمود و سبز شد آری
میتوان در این جسد باران
میتوان در امتدادهرچه گورستان زبعد هر چه گورستان
می توان درقحط نان در رونق دین قحط ایمان
قحط شادی قحط آزادی وآبادی
در عبور این سموم خشک در باران بی پایان اشک اما
چون بزرگان!

باد در غبغب فکنده خنده ای آویخت بر لبها
خویش را شاید که با بلغور وقوراقورافیون دعائی
خویش را شاید که با افسون مرموز خدا یا نا خدائی
خویش را شاید که با سینی ز سنجد
یا که یک سینی زسنجد
غرق الطاف خدا دانست باری
و به عادت مرتکب شد!
باز هم در بهمنی بورانی از سوگ وعزا تبریک دیگر،
من  ولی شکر خدا منت پذیر سرنوشت و سرگذشت خویش
نی زخیل کودکان و نی بزرگان
{در میان این و آن اما
هیچ بن هیچ ابن هیچستان
اندرین صحرا اگر نه دشت لوچستان و پوچستان
گاهگاهی رشک پیچستان!}
من ولی دیگر ملول از هرچه سنت های سائیده
اگر که هیچکس را خوش نیاید
با شما   می گویم ای یاران:
گو رود فصل زمستان
گو فراز آید بهاران
گو که یخها آب گردد
تا بجوشد زیر و بالا لاله زاران
گو دود آهوی کوهی در میان دشت
یا بقول حضرت نیما: زند در آبها ماهی معلق!
یا که با تعبیر حافظ: بادگردد مشک افشان
و از این مایه هزاران صد هزاران،
لیک تا این دیو این طاعون
لیک تا این کهنکی
این گندناک ننگ اعصار و قرون
برمسند و تخت است و بخت مردمان دربند و زندان
فاش می گویم

ببخشیدم رفیقان!
در نظرگاه من از آن بهمن خنجر به پشت دور دستان
هر بهارانی شهادتگاه نوروز است،
و بر این ره
در شهادتگاه نوروزی دگر با خود می اندیشم:
یک بهاران ملتی
چونان سپاه تیره پوش سوگوار تلخ تندر وار بومسلم
شعله بر کف کولبار تجربت بر دوش
جامه ی سوگ سیاه نو بهاران شهید خویشتن راگر به بر می کرد
زین زمستانها سفر می کرد.

****
اندک اندک شب به پایان میرسد
نوروز می آید
نرم نرمک مید مد خورشید بر سرتاسر ایران
میرود شب
روز می آید
چشمهای بسته را آنسوترک از پلکهایم می گشایم
بر فراز چوبه داری میان گرگ و میش صبح
بلبلی

در سوگ گل
در باد میخواند
ریسمان دار
شرمناک از خاطرات خویش
در نسیم صبح نوروز است لرزان....
نوروز  1386خورشیدی



هفت ساعت!

صبح نوروز است،
در میان خانه ویرانه ام در دوردستانی که دور از من
مادرم باز آمده از راههای دور
از جهان ناشنا سی که بوددروازه ی آن گور.


مادرم!
سالها بعد از وفاتش آمده
تا سفره ی نوروزی خود را بیاراید
خانه را جارو زده چونان گذشته
شسته حوض کاشی سبز قدیمی را
فرش را انداخته اندر کنار حوض
کرده قلیان پدر را چاق با تنباکوی مرغوب حککان
دانه پاشیده برای قمریان زیر درخت توت
چادرش را چون همیشه تا زده
 افکنده روی شاخه ی انجیرک فرتوت
سفره را آراسته اما به ترتیب عجیبی
نیست بر خوان سکه و سیر و سماق و سبزی و سرکه
نیز سیبی
جای هر سین ساعتی بنهاده بر خوان
دوخته بر صفحه ی هر هفت ساعت هر دو چشمان را
گوشها را بسته بر هر تیک تاکی در گذرگاه زمان
غرق در اندیشه ای و آرزوئی روشن و تاریک
زیر لب با خویش می گوید:
که زمان جاریست
و به پایان می رسد این جابران را روزگاران.

صبح نوروز است می بینم
غیر آن ساعت که بر برج بلند شهر «برج مارکار یزد»
دور دستی از زمان را پیشتر زانکه فراز آید
با نگاه خویش می بیند و می پاید
در میان صدهزاران بیشماران خانه در ایران
برسر هر خوان
در کنار زندگان و مردگان
در کنار مادران باز گشته زآنسوی آفاق گورستان
هفت ساعت
در گذرگاه زمان
آواز خوانان....
نوروز 1386 خورشیدی

مرگ  ماندانا  
(در بدرقه دکتر ماندانا علیجان وتسلیتی و ادای احترامی برای خانم سوسن علیجانی)

زیباتر از آن باور بودی
که به آن باور داشتی
و معصوم تر از معصومیت بی پناه
واز قمریان خاموش
که غروب از بالهاشان
بر تاکهای پیر باغ کهن می تراوید
و نگاهشان معمائی  بی پایان
که به خاموشی سرودن می آموخت
پس خاموشوار بر این دریا بسرائیم.



ماندانا!
ناخدا خموش است
ملاحان در اشک سرود می خوانند
سنج ها و طبلها به عادت میگریند
پرچمها به سنت نیمه افراشته اند
قاریان غافلوار! صدا در صدا افکنده اند
و پیکر تو در آبهای ابدیت ناپیداست
{که می آئیم
          و هیاهائی!
                   و می رویم
                              و همین !}
من اما به زمزمه باد در بادبانها  گوش بسته ام
به زمزمه تو که می وزی رهاتر از باد
تا بی هیچ زمزمه ای بشنوانیمان که:
زادروز آدمیان عروج سورمند خاک است تا آدمی
تا در این چرخه چه بگذرد!
وزاد روز فرشتگان بر خاک
هبوط سوگمند آسمانست است ازفرا دستها به فرودست
و لاجرم مرگشان که پروازشان
 عروج است و آزادی
و تو
{چندان نمی شناختمت که احساست می کردم}
 فرشته ای بودی
                 ماندانا
فرشته ای که جوان افتاد
فرشته ای که خاک حسرت در آغوش کشیدنش را
داغ بر دل ماند
وخدا با تمام آسمانهایش در آغوشش کشید.


ماندانا!
با تمام تلخی
و بیزار از تمام خدایان و فرشتگان بفرموده و بعادت
و بیزار از تمام خدایان و فرشتگان پرده های نقالان و -- رمالان
در نگاه تو با خدا و فرشته باوری و الفتی دارم
رشک نقالان و خدایان و فرشتگان!.


ماندانا!
ترا در پیرامون خویش حس می کنیم.
فرود آمدی
تا ما را خاموشوار بیاموزی
وفرا رفتی
تا خاطره چشمان معصومت را بر قلبهامان بیاویزیم
و فارغ از مکاتیب بی تراش و جان خراش آسمانی
محملی برای باور آسمان داشته باشیم
تا گاهی به آسمان بنگریم
تا گاهی صدای بالهای فرشتگان را بشنویم
وخدا را......
 6آوریل 2007


ترانه ماندانا

آهنگ(در بیداد همایون) واجرا:دکتر حمید رضا طاهرزاده
به یاد ماندانا که به مدد محبت  روانش به  بامدادهای پاکیزه ونورهای زندگی بخش و هواهای تازه پیوست.


رفتی و شد خامش چراغ خانه ما
ویرانه شد بی روی تو کاشانه ما
افسانه بودی در محبت در زمانه
رفتی تو و افسانه شد افسانه ما
مامانده بی آرام تو در گرمی اشک
یارب تو و آرامش جانانه ما
***
زره آمدی  همچو خورشیدی  تا شرر افکنی    به فردای دیگر
کنون میروی  همچو خورشیدی  تا سحر افکنی   به دنیای دیگر
تو میروی که تا شود  ترانه بر لبان سرود
تو رفته ای که تا شوی  ترانه خوان موج و رود
زما ترا در این سفر   درود دردو درود درود
***
تو آن اوجی   که می جوئی   به هر لحظه منزل    تو در آذرخشان
تو آن موجی   که می پوئی   زآرام ساحل   به سودای توفان
توآن شمعی  که روشن شد  ز نور و ز شورش  خموش شبستان
تو آن بانگی  که افکندی  سرودی به شادی  در این ماتمستان
تو میروی که تا شود  ترانه بر لبان سرود
تو رفته ای که تا شوی  ترانه خوان موج و رود
زما ترا در این سفر   درود دردو درود درود
***
تو میروی   تو میروی  که سر کنی   ترانه ای ز آشنائی
تو میروی    تو رفته ای    به همره   طلایه های روشنائی
تو میروی تو رفته ای   که پر کشی  به سر زمین داستانها
تو میروی که سرکشی  چو ماه نو  ز قله ها   ز بیکرانها
تو میروی که تا شود  ترانه بر لبان سرود
تو رفته ای که تا شوی  ترانه خوان موج و رود
زما ترا در این سفر   درود دردو درود درود
درود درود درود درود درود درود درود درود...
10 آوریل 2007

آینه ها

بر دیوارهای اتاقهای روشن
یا در کنج راهروهای غروبزده
در میان قابهای قهوه ای کنده کاری شده
یا بر کاشی های آبی و عریان حمامها
در کنار آخرین پله زیرزمین ها
همسایه با کتابهای به خواب رفته
وکفشهای از یاد رفته غمگین
و روزنامه های نمناک
چه بسیارند آینه ها!.


چه بسیارند آینه ها
مات و درخشان!
آینه هائی که ما را به توقف وادارمی کنند
آینه هائی چون برکه ای از جادو و زمان
آینه هائی برای دیدن
آینه هائی برای اندیشیدن
آینه هائی برای دست سائیدن بر خاطره ها
برای بوئیدن وگاهی برای گریستن
آینه هائی خاموش و راز دار!
آینه هائی سخنگو و راستگو
آینه هائی که ما در آن جوانی خود را تماشا کردِیم
دندانهای سپید و گیسوان سیاه
وانقباض عضلات نیرومند بی مرگمان را
چون کلافهائی از پولاد مواج و گرم
و زردی گندمزارها را

درعریانی معشوق دور دوست
آینه هائی برای باز نگریستن نخستین زن
 و نخستین مرد
برای نگریستن بهشتی بی مار
بی خدا
و بی شیطان
آینه هائی که در آنها
 پدران ما دور از ما
پس از سالها سالخوردگی خود را پذیرفتند
 ویرانی شانه های سرما زده خود را
و پس از آبیاری گلدانهای شمعدانی
کلاه خود را برمیخ آویختند و دراز کشیدند و مردند
آینه هائی که در آنها فرزندان ما طلوع خود را می نگرند
و ما غروب خویش را می نگریم
 و کلاه خویش را از سر بر می داریم.


چه بسیارند آینه ها
آینه هائی با چشم اندازهای چشمه ها وگورستانها
آینه هائی با افقهائی از ستاره و ظلمت
آینه هائی با چمدانهائی از رازهای نهان
و قفلهای ناپیدا
آینه هائی که در آن دختران کوچک گیسوان بافته خود
و زنان جدال پوست عطر آگین خود را با زمان تماشا کرده اند
آینه هائی برای میزان کردن کراوات!
آینه هائی برای تنظیم خطوط پیشانی ابروها چشمها
آینه هائی برای رگلاژ سبیلها لب ها و لبخندها
پیش از آنکه به سالنهای شلوغ وارد شویم
و دروغ بگوئیم و بشنویم!
آینه هائی برای تنظیم شانه ها وشکمها

برای تنظیم باسن ها و پستانها
برای آنکه به شکل خواست دیگران درآئیم
و خود را پنهان کنیم!
آینه هائی که خود را در ما تماشا می کنند
آینه هائی که زمان در آنها ایستاده است
آینه هائی که زمان در آنها  می گذرد
آینه هائی که نیمه شبها نورهای سبز از آنها می تراود
و پریان در اعماقشان می رقصند
آینه هائی برای ارواح و مردگان بی خطر
آینه هائی بی انتها تر از ناشناس ترین دشتها
و آینه هائی عمیق تر از ژرف ترین دریاها
آینه هائی برای اشراق و طلوع معرفتی نهان
آینه هائی با هزاران بخور دان
آینه هائی که تمام کتابخانه های جهان را در ما مشام ما می پراکنند
آینه هائی به تعداد مردگان و زندگان
آینه هائی که گذشته در آنها تلنبار شده است
اما آینده را در آن می بینیم
آینه هائی که در آن گور کنان
 زمین را در کنار گهواره ما حفر می کنند
وما از پستان مادرمان سیر می خوریم
آینه هائی برای ستارگان
آینه هائی برای این که بدانیم مخلوقیم و مرکب
پس فنا شونده و گسست پذیر
آینه هائی که کفر در آنها می درخشد
چون صاعقه ای خروشان
و ایمان در آن می گذرد
چون چراغی در اعماق شب
آینه هائی شکسته از خشم
شکسته از یاس

و شکسته از سختی دیوارها.


در آنسوی تمام این آینه ها
در اعماق ما
 در گمشده ی بسته ترین قفلی بی کلید
آینه ای هست
که با ما زاده می شود
با ما می درخشد و می بالد
و باما می شکند و غبار می شود
در آنجاست که هرشب
در اعماق خلوتی که جز ما را بدان راه نیست
خود را باز می یابیم
و خود را می نگریم
و خود را می شناسیم....
15می 2007


لالائی

بخواب دخترم
ماه می تابد
نسیم می وزد
زمان  می گذرد
ستاره سوسو می زند
و در سر زمین تو

آخوندها هستند.


بخواب دخترم
ماه می تابد
نسیم می وزد
زمان می گذرد
ستاره سوسو می زند
و در سر زمین تو
آخوندها نیستند.


بخواب دخترم
بخواب ماهم
بخواب نسیمم
بخواب زمانم
بخواب ستاره ام
بخواب سرزمینم
بخواب هستی ام.


ماه می تابد
نسیم می وزد
زمان می گذرد
ستاره سوسو می زند...
بیست و دوم می 2006

ساقی

از چه میپرسی
        چرا گیجم

           چرا ویجم
            چرا اینگونه حیرانم،
ریخت جامی از نگاه چشم مستش را
زچشمانش
        به چشمانم،
هم از اینرو
{گرچه در این غربت بی پیر و این شبگیر}
مست می رقصد در این پیرانه سر
در زیر ماه وهمناک پیر
هم نگاهم
      هم دلم
          هم دور دل
چون صوفیان هو حق کنان جانم
وندرین حال خوش سرمستی و هستی
غیراین هستی و سرمستی
 دگر چیزی نمی بینم نمی دانم
از چه می پرسی
         چرا گیجم
              چرا ویجم
                  چرا اینگونه حیرانم......
15 ژوئن 2007 میلادی


 کندوی عسل

کس نمی داند به غیر از من
چرا امشب
     قلب من
       دستان من

           لبهای من
            شیرین شیرین است،
 وه! که کندوی عسل بود آن تن تاریک
و در آغوشش کشیدم غافل از گرمای دستانم-
- لهیب بازوانم
           آب شد ناگاه!
ریخت از لبهای من بر قلب من جانم،
کس نمی داند به غیر از من چرا امشب
قلب من
    دستان من
            لبهای من
               شیرین شیرین است
کس نمی داند......
15 ژوئن 2007 میلادی

چشم زیبای تو دیدم روزه چشمم شکست
غزلی از گذشته ها و برای حسن ختام

چون شبی سنگین به روی سینه ام آوار بود
خرمن زلف تو و دستان من در کار بود
چون شکمپایان زاهد بر سر خوان سحر
از اذان هر موذن گوش من بیزار بود
خوانی از جان و تنت افکنده بودی بهر من
کاند ر آن از باغ جنت میوه ها بسیار بود
لیک من را بهر حفظ الصحه زین خوان کرم
کار با ظرفی ز نوش و نار دست افشار بود
چون موذن نغمه الله و اکبر در کشید
گفتمت زین پیشتر من را به این اقرار بود
در کویری اینچنین باچون توپردیسی زگل
کبریای حضرت حق را که در انکار بود؟
صبح شد از هم جدا گشتیم اما هر زمان
چشم من اندر پی ات در کوچه و بازار بود
چشم من در هر فرو پیچیده در چادر همی
درپی دیدار آن چشمان پر اسرار بود
عاقبت اندر خم ساباط خلوت وقت ظهر
زیرآن درگاه :آنجا کاولین دیدار بود
چشم زیبای تو دیدم روزه چشمم شکست
کاش از لعلت وفا را امشبی افطار بود
14 آبان ماه سال1349  شمسی. خور
 

هیچ نظری موجود نیست: